کوچ

کوچ

شعر امروز ایران
کوچ

کوچ

شعر امروز ایران

شب‌ها هنوز کودکند

نیمه‌شب‌ها کودک‌تر

با ستاره‌های دنباله‌دار بازی می‌کنند

ماه که کامل می‌شود

توپ خوبی است

ستاره‌ها چشمک می‌زنند

معلوم نیست

کی می‌خواهند بزرگ شوند

الان خوابشان برده

مرا آرام صدا کنید

بیدار می‌شوند

شب

از فضای ماه

مغرور گذشت

ماه سلامی نگفت

سنگینی شب را تحمل کرد

و اندیشه کنان دریافت

که شب این بار سنگین تر بود

مقدمه کتاب بوق زدن ممنوع

  

بوق زدن ممنوع از شکل های بدیع شعر در دوران ماست

دورانی که جهان بی قرار است ، شاعر بی قرار است ، عاشق بی قرار است ،عارف بی قرار است ، و این بی قراری ویژگی دوران ماست ، که در گذشته ، همه شبیه هم ­زاده می شدند، شبیه هم­زندگی می­کردند ، شبیه هم ­عاشق می شدند ، شبیه هم شعر می­گفتند و شبیه هم از دنیا می رفتند .

اما شعر امروز هیچ شباهتِ شکلی و ماهوی با شعر 950 ساله­ی­ ادبیات فارسی ندارد ، شعر امروز ،  شعری رها شده از هر قاعده و هویت پیش پیش تعریف شده است ، کار  اصلی شاعر دوران ما، چلاندن واژه هاست ، الک کردن فعل ها و اسم هاست و کشف مکانیزمی خصوصی برای تالیف کلمات ، که امروز هر شاعر کلمات خودش را دارد ، کلماتی که خودش اهلی کرده ، واژه هایی که دست آموز خود او شده ، حتی تاویلات اسطوره ای ــ  حکیمی دانشی .

و کشف لایه لایه های دورنی شده فعل ها و اسم ها ، همه شاعران ایرانی با یک زبان کار می کنند همه شعرها به زبان فارسی است ، اما امروز در زبان هر شاعر کلمه ، مفهوم و معنی شخصی شده ای دارد نه تنها در ترکیب که حتی مفرد کلمات شخصی شده اند ،که شخصی شدنِ کلمات در ترکیب ،کار تازه ای نیست ، در این نحله امثال خاقانی بسیارند.

مقصود این که شاعر امروز کارش کشف اضلاع هندسی کلمات در شکل های طولی عرضی است ، و در مضومن افقی عمودی ، و زمان دار کردن واژه ها، تولید فرآورده های گوناگون از اسم هاست ، برای آشکار نمودن مقصودم ، هم اکنون با انتخاب یک اسم مثالی می زنم ،  مثلاً ، انگور نازنین در فلات شعر ایران انگور همیشه شراب شده است ، از ابو حامد رودکی ابوالعباس رَبنجنی و دیگران ، انگورها را در شعرشان شراب کرده اند ، و در سده های بعد ، سده های ششم ، هفتم ، هشتم ، مولوی ، سعدی ، و حافظ و... همه انگورها را شراب کرده اند ، نمونه چنین شراب ها در شعر ایشان چندان بسیار است که نیازی به نویساندن آن مستوره ها نیست .

پس گفتیم : از رودکی ابوالبشر تا پیش از نسل آقای حمید ابراهیمی ، همه شاعران پارسی گوی ، از انگور در شعر شان شراب می گرفته اند ، البته نوآورانی چون مولوی گاهی از انگور هم سرکه گرفته اند و هم شراب ، که معمولاًشراب را به عارف زاهد و سرکه را به عاشق دهری داده­ اند.

اما همین انگور در خیال بندی شاعران امروز ، گاهی غوره ، گاهی مویز است ، پاییز شراب اش را می کشند ، زمستان سرکه ، تابستان کشمش اش می کند و تا بتوانند انگور را می چلانند ، تازه همان چلانده را دور نمی ریزند ، از آن ترانه های پست مدرن می سازند و یا با افزودن مواد نگهدارنده ، آن را در قوطی می کنند می فرستند بیرون از اینجا برای رپ خوانی ها، پس گفتیم : شراب پیشینیان همه جور هم بوده ، حتی ساقیان اش مثل هم ساغرگردان ها کرده اند ، و در نتیجه مستی ها و خماری ­های مشابه داشته اند ، به عکس شراب شعر امروز که انگور همان انگور است ، اما شراب اش گاهی مست و ملنگ می کند، گاهی خمار و خراب ، گاهی کورکرده و به ندرت شادخورانی را مقتول ساخته است

پس بوق زدن ممنوع  یکی از شکل های بدیع شعر دوران ماست ، سروده های شاعر گل به دهان آقای حمید ابراهیمی، من شعرها را پیش از انتشارشان دیده ام ، آن هم با همه حافظه تاریخی فرهنگی ، زیبا شناختی ، و برای همین است که عقیده دارم فهم هر خواننده از یک شعر شبیه اثر انگشت اوست مثلاً به گمان من شعرهای بوق زدن ممنوع ، اشاره مشتاقانه شاعر است به لمس کردن پدر مشترک مان آدم ( ع ) ، درخت دانایی را و به نظر نقش بندی های شاعر در این شعرها در حوالی ، و قلنا اهبطو بعضکم ....  و یا ... قلنا اهبطو منها جمیعاً ... یا و قلنا زوجک الجنه ... ودر نتیجه ... و لاتقربا به هذا الشجر ... است

که نه فقط آدم و حوا که هبوط همه تجهیزات عالم ، نگاه کنیم به شعر نمره (7) بوق زدن ممنوع ... هبوط یک ماهی ... و شعر نمره (78) شب ، هبوط می کند ، و یا شعر نمره (80) ... صبح هبوط می کند .

که همه هبوط ها انضمامی به هبوط پدر مشترک ما آدم (ع ) است ، هبوط و مهم تر از آن  انتظار،شاید ، شاعر ما می گوید : اگر آدم در روز افتتاح هستی درخت دانایی را لمس نمی کرد ، از بهشت رانده نمی شد ( آن هم بهشتی بی دردسر ، بدون آزمون و مصاحبه و مسابقه )

و امروز امکان انتظار برای ما فرزندان اش میسر نمی گردید ، زیرا در بهشت کسی در انتظار کسی نیست ( اصلا انتظاری نیست )

شاید می گوید : این انتظار ، ارزش رانده شدن از بهشت را  دارد ، انتظاری که برای ما انگیزه ادامه هستی است که انسان بی انتظار گرفتار بن بستی ملال آور است ، نگاه می کنیم به صفحه 986 کتاب جامعه بن داوود ،( انسان را از تمامی مشقت اش که زیر آسمان می کشد چه منفعت است. یک طبقه می روند و طبقه دیگر می آیند ، ... آفتاب طلوع می کند و آفتاب غروب می کند ، همه چیزها پر از خستگی است ، ... آن چه بوده است همان است که خواهد بود و آنچه شده است ، همان است که خواهد شد ، وزیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست ) و این همان جهان بینی هیچ انگارانه ای است که در قرن بیستم منجر به تالیف آثار بکت و یونسکو گردید .

در حالی که شاعر ، هم این رنج ها را تاوانِ  لمس کردن درخت دانایی می داند ، و هم همه این رنج ها را رنجی مبارک، که این رانده شدن از بهشت چشم گوش ما را باز کرد، پس لطفاً بوق نزنید زیرا ما سر پیچ شمیران این دنیا در راه بندان دانایی متوقف ایم .

تا روزی که افسر راهنما بیاید و چراغ ها را سبز کند و ما را راه بیاندازد.

محمد صالح اعلاء

ظهر کوچه های کودکی 

بوی خواب می دهد 

و دست های نجابت 

بوی سرکه 

شب ها ماه که می آید 

انگار کوچک تر است 

کودکیم بزرگ بود

امروز پرنده 


روی خواب من
 

 می خواند 


 و مرا برد  


به لمس لطیف  


عاشقی
 

در خواب پرنده را
 

سنگ زدم
 

شیشه عاشقی ام 


شکست

آرش تیر تو  

 

میان غفلت دستهای من گم شد 

 

و امروز 

 

چراغ مرز پروانه های من  

 

میان نگاه های عاشق تو 

 

خاموش می شود  

 

گل های آفتاب گردان 

 

سر گردانی مرا جار می زنند 

 

غروب،چشم های مرا 

 

پنهان می کند 

 

شب، کابوس های تکراری 

  

و صبح نگاه های اساطیری است 

 

که مرز بودن شان 

 

میان دست های شرمسار من  

 

گم شده است 

 

آرش من در آن قله  

 

که تو ایستاده بودی ایستاده ام  

 

از نگاه تو نگاه می کنم 

 

و ناگهان 

 

من و خورشید غروب می کنیم 

 

تیر تو حالا پرواز می کند  

 

کمی بالاتر از ماه  

 

نگاه کن

 

     امروز ارمغانی آورده ام 

 

     گلپونه هایی از غربت شبانه ام  

 

     بوی پرواز صبحگاهی ترا می دهد 

    

     وقتی که کوک می زنی  

  

     مرا به سر مشق کودکیم  

   

     و من راه می روم  

   

     د ر عصر نگاه تو  

 

     سال هاست از نگاه تو سفر می کنم   

 

      وقتی آرام تر پرواز می کردی    

 

     آسمان نگاهدار عاشقانه های من بود  

 

     باران یادت هست

 

     دست های من نوازش می کرد 

  

     کاش می دانستی

 

از در که می آیی


دلم پر می کشد


پر هایش را قیچی می کنم


سر جایش می گذارم


مبادا بی دل عاشق


سلامت کنم

امروز که دلم آرمیده است

 

پنهانی به تو می نگرم

 

تا در سردترین سال های ثانیه ها

 

آهسته نگاهم کنی

 

آینه چشم های تو

 

نور بازیگوش است

 

که بر دشت برف گرفته دلم

 

می رقصد

 

من بازیچه چشم های توام

 

دست هایم چشم هایت را

 

دوست  می دارد

 

و من به خیال واهی رسیدن

 

عاشقانه ترین آوازم را

 

زمزمه می کنم

 

امشب صدای ستاره ها می آید

 

ماه خاطره می گوید

 

هفت برادران دب اکبر

  

با هم آواز می خواند

 

آن طرف کمی پایین تر ماه

 

زهره عاشقانه هایش را

 

جار می زند

 

از سیاه چاله های آسمان

 

صدایی مبهم می آید

 

انگار ستاره ای با درد

 

 در حال زایش است

 

یا ستاره ای دیگر

 

در بستر مرگ

 

ناله می کند

 

امشب  شعر هایم را

 

در دلم پنهان می کنم

 

برایشان لا لایی می خوانم

 

کودکیم را قصه می کنم

 

خوابشان می کنم

 

اما ستاره ها بیدارشان می کنند

 

امشب  دریافتم

 

تا ستاره ها آرام نگیرند

 

شعر هایم نمی خوابند

 

امشب شعرهایم

 

خواب مرا می گیرند

 

ستاره ها مرا نمی فهمند

 

آسمان را شلوغ کرده اند

 

برای شعر هایم

 

از دب اکبر گفتم

 

زهره را نشانشان دادم

 

ناله ها را تعریف کردم

 

آرام گرفتند

 

خوابیدند

 

من نیز

 

آسمان آرام نبود

 

من نیز

تقدیم به دوست هنرمندم تاراز علی بازی

 

نزن نگاه کن منم

 

 

در کنار اولین پروازم ایستاده ام

 

 

نزن نگاه کن منم

 

 

پاییز یادت نیست

 

 

دست در گردن احساس

 

 

عکس گرفتیم یادگاری

 

 

منم نزن

 

 

عاشقانه هایی که آورده ام

 

 

هنوز آبی اند

 

 

آی فرمان آ تش ندهید

 

 

منم

 

 

نگاه کن هنوز بادبادک کودکیم

 

 

در تابستان کودکییم

 

 

در آسمان کودکیم

 

 

پرواز می کند

 

 

آتش نکنید

 

 

که دلم کمی دور تر از

 

 

انگشت به ماشه رفته شما

 

 

آتش گرفته است

 

 

وای خدای من

 

 

منم نزنید

 

 

من در این پاییز

 

 

که آرام آرام می رود

 

 

ایستاده ام

 

 

با دستانی بسته

 

 

چشم هایی باز

 

 

هر شب

 

 

ستاره من

 

 

در کنار دب اکبر است

 

 

منم نزنید

 

 

صدای آتش می آید

 

 

و قلبم آرام، آرام می گیرد

 

 

کاش می دانستند

 

 

من فقط عاشقانه هایم را

 

 

جار می زنم

 

 

کاش می دانستند

 

 

دست هایم ظرافت نوازش را

 

 

سال هاست فراموش کرده اند

 

 

من غربت نشین پروانه های تو بودم

 

 

دلم برای نوازش پروانه هایت

 

 

تنگ می شود

 

 زود زرد شد

برگ سبزی

که در جیب داشتم 

اکنون در جیب کنار قلبم پاییز است

 و قلبم خوب می داند چه پاییزیست

امشب به آسمان نگاه می کنم


دب اکبر مرا هر بار گم می کند


زهره نشانش می دهد


ماه همیشه مرا می شناسد


اما امشب ستاره من

 
پشت ابر های دلم آرام گرفته است


امشب نمی دانم  آسمان فرق می کند


یا دلم باز گرفته است


اما نگاه می کنم


تا در میان انبوهی که مرا می خوانند


دل گم شده ام را باز پیدا کنم

 کویر من نم باران می خواهد

 
و دست هایی


که  آرام آرام دعا زمزمه کند


تا بجوشد زم زم


از کنار پا های غربت

حلقه عاشقانه های من

 

 

با کمی اغماض

 

 

در انگشت کوجک تو

 

 

می رود

 

                  

اما سالهاست

 

 

 حلقه های عاشقانه های مرا

 

 

حراج می کنند

 

 

من دلتنگی هایم را حلقه می کنم

 

 

امشب حلقه ای دیگر خواهم ساخت

 

 

از جنس بلور

 

 

تا مرا شفاف تر ببینی

 

 

من اینجا ایستاده ام

 

 

 در آستانه دلتنگی هایم

 

 

که دانه دانه حلقه می شود

 

 

باز دلم گرفته است

 

 

باز دلم گرفته است

در راه که می آمدم

 

 

دست هایت را

 

 

پشت پنجره های غربتم دیدم

 

 

مرا بخوان که پروانه های دیارم

 

 

سال هاست فراموشم کرده اند

 

 

من سال را برای تو زیستم

 

 

و می دانم دست هایم

 

 

عاشق تر از آن بود که بخوانیم

 

 

کاش سر انگشتان من برای تو

 

 

                            آشنا بود

امروز قبل از بیدار شدنم


آواز می خواندم


بعد از بیدار شدنم


آواز می خواندند


گریستنم نمی آمد


لبخند هم


برزخی در پهنای افق


 مرا نگاه می کرد


من در آوازم ترا می خواندم


و چشم هایم نگاه ترا درو می کرد


کاش می آمدی باز


کاش پنجره باز نگاه من


قاب حضور تو می شد باز

در راه برایت

 

سوت می زدم

 

آواز می خواندم

 

و گاهی ماه را نگاه می کردم

 

از حصار پشت پنجره

 

نگاهم نمی کنی

 

آوازم نمناک تر می شود

 

و دلم عاشق تر

 

دیوار ها به من فکر می کنند

 

و زمین صدایم می کند

 

آوازم آرام می گیرد

 

و  برای نگاهت

 

شبی دیگر

 

خواهم آمد

 

در راه برایت

 

سوت می زنم

 

آواز می خوانم

 

امروز دلم آرام می گیرد
با تو حرف خواهم زد
از هبوط ستاره ها
از نبض غریب باران
از دلم که چقدر دیر آرام می گیرد

پرواز کمی جلو تر بود

آسمان آبی بود

پرنده ها کم کم می آمدند

            کم کم می رفتند

دشت صدایم می کرد

نمی دانم پرواز را فراموش کرده ام

یا دشت ها سبز تر شده اند

دست هایم طاقت پرواز ندارند

             کمی پایین تر بیا 

عاشقانه هایم را می آوردم
در  راه همه شکستند
 چشم هایم را آب گرفت 
راستی چسبی می شناسی
که دلتنگی هایم را دانه دانه برایت بچسبانم
یا نسیمی که آرام
غبار دلتنگی های مرا معنی کند
دیشب در خواب پروانه ای آمد
بر شانه هایم  نشست و رفت
نمی دانستم تعبیرش
  عاشقانه های شکسته است
کاش پروانه ها می آمدند
کاش عاشقانه هایم شکستنی نبودند
کاش نسیمی می آمد
کاش دلم آرام می گرفت

امروز  دست هایم را برایت پست کردم
کمی بوی غربت می دهد
و انار کال
برای پرواز الهام خوبی ست

سبز شو

         سبزتر از غربت پروانه های عاشق

سبز شو

         سبزتر از دشت های دلم که آرام گرفته است

سبز شو

         سبزتر از دستهای پریشان همیشگیم

سبز شو

         سبزتر از شعرهای همسایگیم

 

عاشقانه نگاهت می کنم

شاید سبز شوی

 شاید...

فردا غروب کمی زود می آید

این پیامی الهی

برای دست های توست

کمی دیر تر بخوابیم

شاید صبح آهسته تر بیاید

و دست هایت

پرواز را فراموش کنند

نگاه کن شب هبوط می کند

راستی صبح ... 

در کنار کدام غروب

ایستاده ای

ای گلبرگ ترک خورده سالها

به سراغم

بیا

بطری های خالی را

سالهاست که رنگ می کنند

تا فراموش نکنیم

زمین هنوز سیاه است

و من

به پسری می اندیشم

با سنگی در دست

گوش هایم را

بر زمین می گذارم

آرام صدایم می کند

می دانم سنگینم

به وزن دلتنگی اسطوره ای قدیم ست

که سالهاست

فراموش شده است.

     من آمدم

    تا دشت های غربت ترا

    درو کنم

     من آمدم

     تا دست هایی که ترا عاشقند

     نوازش کنم

     تا پروانه های دیار ترا

     رنگ کنم

     آمده ام پرواز را

     در چشم های تو نگاه کنم

     آمده ام دلتنگی هایم را جار بزنم

     مرا نگاه کن

     که نگاه تو

     دست های مرا سبز می کند

     من همیشگیٍ ترا عاشقم

     من در این کویر ایستاده ام

     تا پروانه ای  چشم های مرا نوازش کند

      کاش می آمدی

      کاش

       

کفش های مرد

خوش حال اند

و مرد

دیگر به غروب نمی اندیشد

و کفش هایش

به گل ها و شن ها

باد موهای زن را

با دریا هماهنگ کرد

و چون لشکری خسته

به سوی غربت اندیشه های  دور پناه آورد.

شن ها شاهدی مومن بودند

و ارام بر هم غلتیدند

و زمان، اندیشگی خود را

                           فراموش کرد