کوچ

کوچ

شعر امروز ایران
کوچ

کوچ

شعر امروز ایران

 کویر من نم باران می خواهد

 
و دست هایی


که  آرام آرام دعا زمزمه کند


تا بجوشد زم زم


از کنار پا های غربت

حلقه عاشقانه های من

 

 

با کمی اغماض

 

 

در انگشت کوجک تو

 

 

می رود

 

                  

اما سالهاست

 

 

 حلقه های عاشقانه های مرا

 

 

حراج می کنند

 

 

من دلتنگی هایم را حلقه می کنم

 

 

امشب حلقه ای دیگر خواهم ساخت

 

 

از جنس بلور

 

 

تا مرا شفاف تر ببینی

 

 

من اینجا ایستاده ام

 

 

 در آستانه دلتنگی هایم

 

 

که دانه دانه حلقه می شود

 

 

باز دلم گرفته است

 

 

باز دلم گرفته است

در راه که می آمدم

 

 

دست هایت را

 

 

پشت پنجره های غربتم دیدم

 

 

مرا بخوان که پروانه های دیارم

 

 

سال هاست فراموشم کرده اند

 

 

من سال را برای تو زیستم

 

 

و می دانم دست هایم

 

 

عاشق تر از آن بود که بخوانیم

 

 

کاش سر انگشتان من برای تو

 

 

                            آشنا بود

امروز قبل از بیدار شدنم


آواز می خواندم


بعد از بیدار شدنم


آواز می خواندند


گریستنم نمی آمد


لبخند هم


برزخی در پهنای افق


 مرا نگاه می کرد


من در آوازم ترا می خواندم


و چشم هایم نگاه ترا درو می کرد


کاش می آمدی باز


کاش پنجره باز نگاه من


قاب حضور تو می شد باز

در راه برایت

 

سوت می زدم

 

آواز می خواندم

 

و گاهی ماه را نگاه می کردم

 

از حصار پشت پنجره

 

نگاهم نمی کنی

 

آوازم نمناک تر می شود

 

و دلم عاشق تر

 

دیوار ها به من فکر می کنند

 

و زمین صدایم می کند

 

آوازم آرام می گیرد

 

و  برای نگاهت

 

شبی دیگر

 

خواهم آمد

 

در راه برایت

 

سوت می زنم

 

آواز می خوانم

 

امروز دلم آرام می گیرد
با تو حرف خواهم زد
از هبوط ستاره ها
از نبض غریب باران
از دلم که چقدر دیر آرام می گیرد

پرواز کمی جلو تر بود

آسمان آبی بود

پرنده ها کم کم می آمدند

            کم کم می رفتند

دشت صدایم می کرد

نمی دانم پرواز را فراموش کرده ام

یا دشت ها سبز تر شده اند

دست هایم طاقت پرواز ندارند

             کمی پایین تر بیا