کوچ

کوچ

شعر امروز ایران
کوچ

کوچ

شعر امروز ایران

دلم سنگینی یک برگ را

                   می شناسد

 

و تمام

حضور غربت را.

 

به یاد کدام ستاره ای

ای اندیشۀ پاک

هموارترین پرواز

 

یادم هست

و خورشیدی که در لا به لای

                               موهایت لانه کرده است

و من که دست هایم را

به خیال واهی رسیدن

به آسمان پیوند می زنم.

دشت فراخ بود

دستهای من کوچک

به اندازه وسعت دلم

چشمهام سبزها را درو کرد

کاش دلم

وسعت بیشتری داشت.

دیشب باران آمد

و من دستهایم را

به روی ماه کشیدم

هنوز تر بود.

ما باید برویم

هنوز کمی خاک برای کاشتن مانده است

هنوز نوازش دستهایمان

برای رویش زمین کافی نیست.

هنوز باید دلمان بتپد

تا احساس سبز گیاه را

لمس کنیم.

هنوز باغهایی هست

که چشم انتظار ماست

بیا برویم

تا گل آفتابگردان

چند قدم باقیست

بیا طلا درو کنیم

دشت آماده است

بیا مهر را

پهن کنیم

بساط عشق بچینیم

کمی آن طرفتر

بوی نان می آید.

نگاه کن

عشق پیوند خورده با

 شاخه هلو

نگاه کن دلش را گره می زند با ریشه درخت

حالا نوبت ماست

بیا برویم درصف سبز گیاه

بایستیم

نوبتمان که رسید

دست در گردن احساس بیندازیم

عکس بگیریم

کفش دوزکها را روانه کنیم

طراوت را بو کنیم

و دل بسپاریم

به رویش دوباره زمین

نگاه کن

پلک هایم سنگین تر می شود

و خواب سبک تر می آید

کاش دلم

آرام می گرفت

کاش ترا ببینم

خواب

تو همسان پروانه ها

که دشت هایشان را عاشقند

دست های مرا دوست می داشتی

و پرواز فقط یک اشاره بود

کاش دستهایم همیشگی بودند

ابر گرفته است مرا

و شفاف شده ام

عقاب

بر فراز سرم

سبز می شوم

از خزه

باران

 خیس می شوم

و ...

پسری از تپه ای بالا می رود

و توپ قرمزش را

از روی خزه های سبز

به اعماق دره ای

                       رها می کند.

باران می بارد

و زمین گواه آن است

عشق سیاه مشق اش را می نویسد

و سیب ها سوخته می شوند

علف حقارت زمین است

و صبح کتاب آخرت

کنار ترنم سالهای سکوتم

در یک لیوان آب

بیدار شدم.

غرق در بیداری،

لیوان شکست

*

صدای توأمان جیرجیرک و ماشین

و ولگردی مهتاب

در حباب صابون؛

 

و سال ...

 

یادت هست؟

یادش نمی آید مرا

دیگر دوران غربت گذشته است

و ثانیه ها سنگین تر شده اند

بعد ازظهر سرد زمستان است

و زمان غروب یک پرنده است

و هبوط یک ماهی

یادش نمی آید مرا

برای بهار

 

بهار می خواهد

خواب ببیند چه گلهای یاسی امشب می شکفد

و چه اندازه پر مرغابی ها تر می شود

و آیا مرهمی برای پاهای ثانیه ها پیدا شد؟

و برگ های درخت صنوبر با کرم ها چه کردند؟

و شب، آیا منظر خواهد ماند

تا او  ببیند خرگوش ها با سرما چه می کنند؟

بهار آرام می خوابد

و دلش برای ثانیه ها 

                      می سوزد.

بادبادک

بادبادک کوچکم

دیگر پرواز نمی کند،

زیرا با کودکی ام رفته است.

بادی نمی وزد

و آسمان

بدون اتفاق ِ ابر است.

 

با کودکی ام رفته است

بادبادکی که با چشمان آبی اش

                            از آسمان

                            به من می نگریست

 

همیشه با هم بودیم

- من و او –

در دو سوی زمان

و تابستان

نخی بود

میان ما

یک روز

تابستان

ما را از هم جدا کرد

 

آنگاه

او و کودکی ام

همراه تابستان رفتند

و من ماندم و رویاهایم

بی هیچ نخی در میان مان

و دیگر

هیچ چشمی

از آسمان

به من خیره نمی شود .

دلم آرام آرام گرفت

تو که آمدی

دلم آرام گرفت