کوچ

کوچ

شعر امروز ایران
کوچ

کوچ

شعر امروز ایران

عاشقانه هایم را می آوردم
در  راه همه شکستند
 چشم هایم را آب گرفت 
راستی چسبی می شناسی
که دلتنگی هایم را دانه دانه برایت بچسبانم
یا نسیمی که آرام
غبار دلتنگی های مرا معنی کند
دیشب در خواب پروانه ای آمد
بر شانه هایم  نشست و رفت
نمی دانستم تعبیرش
  عاشقانه های شکسته است
کاش پروانه ها می آمدند
کاش عاشقانه هایم شکستنی نبودند
کاش نسیمی می آمد
کاش دلم آرام می گرفت

امروز  دست هایم را برایت پست کردم
کمی بوی غربت می دهد
و انار کال
برای پرواز الهام خوبی ست

سبز شو

         سبزتر از غربت پروانه های عاشق

سبز شو

         سبزتر از دشت های دلم که آرام گرفته است

سبز شو

         سبزتر از دستهای پریشان همیشگیم

سبز شو

         سبزتر از شعرهای همسایگیم

 

عاشقانه نگاهت می کنم

شاید سبز شوی

 شاید...

فردا غروب کمی زود می آید

این پیامی الهی

برای دست های توست

کمی دیر تر بخوابیم

شاید صبح آهسته تر بیاید

و دست هایت

پرواز را فراموش کنند

نگاه کن شب هبوط می کند

راستی صبح ... 

در کنار کدام غروب

ایستاده ای

ای گلبرگ ترک خورده سالها

به سراغم

بیا

بطری های خالی را

سالهاست که رنگ می کنند

تا فراموش نکنیم

زمین هنوز سیاه است

و من

به پسری می اندیشم

با سنگی در دست

گوش هایم را

بر زمین می گذارم

آرام صدایم می کند

می دانم سنگینم

به وزن دلتنگی اسطوره ای قدیم ست

که سالهاست

فراموش شده است.

     من آمدم

    تا دشت های غربت ترا

    درو کنم

     من آمدم

     تا دست هایی که ترا عاشقند

     نوازش کنم

     تا پروانه های دیار ترا

     رنگ کنم

     آمده ام پرواز را

     در چشم های تو نگاه کنم

     آمده ام دلتنگی هایم را جار بزنم

     مرا نگاه کن

     که نگاه تو

     دست های مرا سبز می کند

     من همیشگیٍ ترا عاشقم

     من در این کویر ایستاده ام

     تا پروانه ای  چشم های مرا نوازش کند

      کاش می آمدی

      کاش

       

کفش های مرد

خوش حال اند

و مرد

دیگر به غروب نمی اندیشد

و کفش هایش

به گل ها و شن ها

باد موهای زن را

با دریا هماهنگ کرد

و چون لشکری خسته

به سوی غربت اندیشه های  دور پناه آورد.

شن ها شاهدی مومن بودند

و ارام بر هم غلتیدند

و زمان، اندیشگی خود را

                           فراموش کرد

صدایی می آید

مرا نمی خواند

 اما می آید

من در آستانه طلوع

دست هایم در غروب

دلم پرواز می کند

آرام و بی صدا

کاش عاشق تر بودم

صدایی می آید

مرا نمی خواند

 اما می آید