دلم سنگینی یک برگ را
می شناسد
و تمام
حضور غربت را.
به یاد کدام ستاره ای
ای اندیشۀ پاک
هموارترین پرواز
یادم هست
و خورشیدی که در لا به لای
موهایت لانه کرده است
و من که دست هایم را
به خیال واهی رسیدن
به آسمان پیوند می زنم.
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانۀ آنهاست ..
.. نه وصل ممکن نیست .. همیشه فاصله ای هست ..
.. و عشق سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست ..
یاد یه عالمه از شعرای سهراب می افتم که گوشه و کنار ذهنم باقی موندن و گاهی، قلقلک می دن ذهن و تخیل من رو . دارم فکر می کنم سهراب چقدر درست گفته که گفته : شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
همیشه شاعر بمونین.
دست با خیال واهی به چه آسمان ها که نکشیدیم . سنگینی برگ چقدر است؟
دوست عزیز چقدر روان می نویسی