ساعت ها لحظه ای پیش
خاموش ماندند
تا بتوانند خاطرات
سالهای دور را
به یاد بیاورند
و زمین نمی دانست
که عمرش لحظه های پیش گم شد
و مردمان
بر سر قبر هزاران
مومیایی فراموش شده
ماندند
هیچ کودکی سینه مادرش را
رها نکرد
هیچ قاصدکی به زمین
باز نگشت
و ساعت های مغرور
برای همیشه خاموش
شدند.
از صبح مدام با خودم این شعر شاملو را زمزمه می کردم که :
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم در می یابم دیری ست
که مرده ام
چرا که لبان ِ خود را از پیشانی ی خاطره ی تو سردتر می یابم.
این شعر دوباره باعث شد که ...
ساعت های مغرور
بله دوست من
خاموش شدند؟
به من سری بزن اهل شکستن نیستم