کوچ

کوچ

شعر امروز ایران
کوچ

کوچ

شعر امروز ایران

پلک هایم سنگین تر می شود

و خواب سبک تر می آید

کاش دلم

آرام می گرفت

کاش ترا ببینم

خواب

تو همسان پروانه ها

که دشت هایشان را عاشقند

دست های مرا دوست می داشتی

و پرواز فقط یک اشاره بود

کاش دستهایم همیشگی بودند

ابر گرفته است مرا

و شفاف شده ام

عقاب

بر فراز سرم

سبز می شوم

از خزه

باران

 خیس می شوم

و ...

پسری از تپه ای بالا می رود

و توپ قرمزش را

از روی خزه های سبز

به اعماق دره ای

                       رها می کند.

باران می بارد

و زمین گواه آن است

عشق سیاه مشق اش را می نویسد

و سیب ها سوخته می شوند

علف حقارت زمین است

و صبح کتاب آخرت

کنار ترنم سالهای سکوتم

در یک لیوان آب

بیدار شدم.

غرق در بیداری،

لیوان شکست

*

صدای توأمان جیرجیرک و ماشین

و ولگردی مهتاب

در حباب صابون؛

 

و سال ...

 

یادت هست؟

یادش نمی آید مرا

دیگر دوران غربت گذشته است

و ثانیه ها سنگین تر شده اند

بعد ازظهر سرد زمستان است

و زمان غروب یک پرنده است

و هبوط یک ماهی

یادش نمی آید مرا

برای بهار

 

بهار می خواهد

خواب ببیند چه گلهای یاسی امشب می شکفد

و چه اندازه پر مرغابی ها تر می شود

و آیا مرهمی برای پاهای ثانیه ها پیدا شد؟

و برگ های درخت صنوبر با کرم ها چه کردند؟

و شب، آیا منظر خواهد ماند

تا او  ببیند خرگوش ها با سرما چه می کنند؟

بهار آرام می خوابد

و دلش برای ثانیه ها 

                      می سوزد.

بادبادک

بادبادک کوچکم

دیگر پرواز نمی کند،

زیرا با کودکی ام رفته است.

بادی نمی وزد

و آسمان

بدون اتفاق ِ ابر است.

 

با کودکی ام رفته است

بادبادکی که با چشمان آبی اش

                            از آسمان

                            به من می نگریست

 

همیشه با هم بودیم

- من و او –

در دو سوی زمان

و تابستان

نخی بود

میان ما

یک روز

تابستان

ما را از هم جدا کرد

 

آنگاه

او و کودکی ام

همراه تابستان رفتند

و من ماندم و رویاهایم

بی هیچ نخی در میان مان

و دیگر

هیچ چشمی

از آسمان

به من خیره نمی شود .

دلم آرام آرام گرفت

تو که آمدی

دلم آرام گرفت