تو همسان پروانه ها
که دشت هایشان را عاشقند
دست های مرا دوست می داشتی
و پرواز فقط یک اشاره بود
کاش دستهایم همیشگی بودند
ابر گرفته است مرا
و شفاف شده ام
عقاب
بر فراز سرم
سبز می شوم
از خزه
باران
خیس می شوم
و ...
پسری از تپه ای بالا می رود
و توپ قرمزش را
از روی خزه های سبز
به اعماق دره ای
رها می کند.
باران می بارد
و زمین گواه آن است
عشق سیاه مشق اش را می نویسد
و سیب ها سوخته می شوند
علف حقارت زمین است
کنار ترنم سالهای سکوتم
در یک لیوان آب
بیدار شدم.
غرق در بیداری،
لیوان شکست
*
صدای توأمان جیرجیرک و ماشین
و ولگردی مهتاب
در حباب صابون؛
و سال ...
یادت هست؟
یادش نمی آید مرا
دیگر دوران غربت گذشته است
و ثانیه ها سنگین تر شده اند
بعد ازظهر سرد زمستان است
و زمان غروب یک پرنده است
و هبوط یک ماهی
یادش نمی آید مرا
بهار می خواهد
خواب ببیند چه گلهای یاسی امشب می شکفد
و چه اندازه پر مرغابی ها تر می شود
و آیا مرهمی برای پاهای ثانیه ها پیدا شد؟
و برگ های درخت صنوبر با کرم ها چه کردند؟
و شب، آیا منظر خواهد ماند
تا او ببیند خرگوش ها با سرما چه می کنند؟
بهار آرام می خوابد
و دلش برای ثانیه ها
می سوزد.
بادبادک کوچکم
دیگر پرواز نمی کند،
زیرا با کودکی ام رفته است.
بادی نمی وزد
و آسمان
بدون اتفاق ِ ابر است.
با کودکی ام رفته است
بادبادکی که با چشمان آبی اش
از آسمان
به من می نگریست
همیشه با هم بودیم
- من و او –
در دو سوی زمان
و تابستان
نخی بود
میان ما
یک روز
تابستان
ما را از هم جدا کرد
آنگاه
او و کودکی ام
همراه تابستان رفتند
و من ماندم و رویاهایم
بی هیچ نخی در میان مان
و دیگر
هیچ چشمی
از آسمان