کوچ

کوچ

شعر امروز ایران
کوچ

کوچ

شعر امروز ایران

صدایی می آید

مرا نمی خواند

 اما می آید

من در آستانه طلوع

دست هایم در غروب

دلم پرواز می کند

آرام و بی صدا

کاش عاشق تر بودم

صدایی می آید

مرا نمی خواند

 اما می آید

 

اینجا دشت ها

عمودی اند

نمی شود افق را دید

خورشید هر صبح

هبوط می کند

و هر شب طلوع

مردمان اینجا ایستاده می خوابند

برایم از آنجا بگوید

می ترسم بوی سیب را

فراموش کنم

راستی سار ها هنوز می خوانند؟

برایم کمی بوی نارنج پست کنید

راستی دلم گرفته است

 

ساعت های آویخته

و زمانی که قطره قطره می چکد

و مردی در آن سوی کوه ها

با ساعت مچی اش

به دنبال دریاست

و من به یاد

ساعت های آویخته ام

و زمانی که فقط

پاهایم را در برگرفته است.

دریا

دریا

دریا

دریای ملتهب دیدارمان

که هیچ

قایقی

در افقش

نیست

دریا

دریا

دریای غم گرفتۀ سبز

و غروبی

که هیچ گاه

پایانی ندارد

دریا

دریا

دریای خاموش

که هیچ نسیمی موج کوچکی

نمی سازد

              دریا – دریا – دریا

سنگین ترین نگاهت

               در آستانۀ

یک غروب

یادم هست

و دستهایم سایه بانی است

بر گیسوانت

تا ماه

چشم به آن ندوزد

غروب

سال ها پیش

اتفاق افتاد

و دیگر باز نگشت

ای آدم های سده ای پیر

برخیزید

و خورشید را تعریف کنید

پنجره ای می خواهم

نه برای دیدن

که برای آویختن پرده ای

از جنس گلبرگ های یاس

تا بوی تو را

با حضورش

احساس کنم

شب ها هنوز کودکند
نیمه شب ها کودک تر
با ستاره های دنباله دار بازی می کنند
ماه که کامل می شود
توپ خوبی است
ستاره ها برای سر گرمی شان
چشمک می زنند
معلوم نیست
کی می خواهند بزرگ شوند
الان خواب شان برده
مرا آرام صدا کنید
بیدار می شوند

باز پرستوهای غربت

از دیاری دور

به سوی من کوچ کردند

و دلم سنگینی

اندوخته خاکستری رنگی را

تحمل می کند

که بی هیچ درنگی

سالهای مرا در بر می گیرد

سربازان

با چکمه های سیاه

بر خاک سیاه دیاری

غلتیدند

که بخارهای گس دهان شان

شفاف ِ زندگی را برده است

تا غروب

صدای پای شان می آید

 زمین خسته

فریاد می زد

و منجی اساطیری اش را

می خواند.

 

دخترکان شالیزار

بر روی آسفالت خیابان ها

پاشنه های فلزی

                    می کارند

و چشم هایشان

به دنبال

رویش ِ جفت دیگر

غربت شهر

مرا در بر می گیرد

هم چون

زمین

که مردگانش را

حباب ها

درمقابل من

مهتاب و شهر را

بزرگ تر می کنند

و پسرک  بازیگوش

لمس لطیف

هوا با صابون را

هنوز

نمی فهمد

و تنها

با نابودی هر حباب

می خندد.

من از بهشت آمده ام

آنجا می گفتند

دست هایی که تو را صدا می کنند

عاشق باش

و چشم هایی که تو را می بینند

از یاد ببر

می گفتند

سنگ های سنگسار شرمسارند

داخل نمی آیند

تو اگر خدا را دیدی

بگو سنگ ها بی گناهند

امشب آخرین فرصت است

ساعت ها لحظه ای پیش

خاموش ماندند

تا بتوانند خاطرات

سالهای دور را

به یاد بیاورند

و زمین نمی دانست

که عمرش لحظه های پیش گم شد

و مردمان

بر سر قبر هزاران

مومیایی فراموش شده

                         ماندند

هیچ کودکی سینه مادرش را

                            رها نکرد

هیچ قاصدکی به زمین

                          باز نگشت

و ساعت های مغرور

برای همیشه خاموش

                         شدند.

در کوچۀ حضور

منتظرت خواهم ماند

زیر مهتاب

سنگ های زیر پایم

بزرگ تر می شوند.

انتظار

صدای آب

و زمانی که می گذرد

سنگین

شب

از کنار ماه

مغرور گذشت

ماه سنگینی شب را تحمل کرد

و اندیشه کنان دریافت

که شب این بار سنگین تر بود

نام آن کبوتر سفید

هنوز یادت هست

سالهاست که در ذهن کودکان

نقش مغشوشی

از آن مانده است

 

و آدم مذلت ماست

کا گناهی هنوز در سینه مان

سنگینی می کند.

 

هبوط یک فرشته

که سالها دور اتفاق افتاد

دیگر یاد هیچ کس نیست

 

« و مرگ از پنجره های شب آلود

و از درون درختان سیاه

به ما می نگرد. »

 

و کبوتر سفید

یادت هست

 

تاریخ هنوز

مدح می گوید

و اساطیر زمین

مرده اند

 

کودکان می روند

تا اعدام کسی را ببینند

که چشم مهربانی را تجربه نکرده است

 

« و مرگ از پنجره های شب آلود

و از درون درختان سیاه

به ما می نگرد. »

نه ماه

نه هیچ زیبای دیگری

ازاین پس

چشمهایم را

خیره نخواهد کرد

چون

همیشه به یاد خواهم داشت

غبار نشسته بر

قامتش

به بادی محتاج است

میان گیسوان تو

گل های سپیدی

روییده اند

که نخستین نگاه مان را

در روزی گرم

به یاد می آورند

روزی که

گلها

از چشمان تو

برآمدند:

شرمی

پنهان

در گیسوانت.

سر از زمین بردار

دیار ما

درانتظار نگاه تو

می سوزد.

بیا تا زمین عاشق

بر تنگنای سکوتت

بشکفد

تا زمین، آرزوی دیرینه اش را

باز ببیند

بیا غریب

غربتت دلتنگی

نخواهد داشت، بی شک

سبزینگی حیات

در لابه لای

سنگ فرش

کوچه باغ های

                  اساطیر دور

                              می رویند

و کودکان ِ بازیگوش

برروی آن پا می نهند

و شاد

آسمان را

که دیگر قرمز است

                        می نگرند

امشب آخرین فرصت است
نگذاریم
آدم را از بهشت برانند
اگر من خوابم برد
تو نخواب

تصویرم را در باغچه ای دور

خواهم کاشت

و گیاهانی که از آن

می رویند

نقشی از ارواح اساطیری

خواهند بود

که در سده های دور

به خاطر یک اشتباه کشته شده اند

بیا به آب

به خاک

به آفتاب

فرصت دهیم

بیا کمی

دشت را بنگریم

بیا ببین باد

از لابه لای

برگ های درخت

می گذرد

بیا که اگر نیایی

منظر خورشید

کم کم غروب می کند

بیا ببین

من 

آمده ام.

دلم سنگینی یک برگ را

                   می شناسد

 

و تمام

حضور غربت را.

 

به یاد کدام ستاره ای

ای اندیشۀ پاک

هموارترین پرواز

 

یادم هست

و خورشیدی که در لا به لای

                               موهایت لانه کرده است

و من که دست هایم را

به خیال واهی رسیدن

به آسمان پیوند می زنم.

دشت فراخ بود

دستهای من کوچک

به اندازه وسعت دلم

چشمهام سبزها را درو کرد

کاش دلم

وسعت بیشتری داشت.

دیشب باران آمد

و من دستهایم را

به روی ماه کشیدم

هنوز تر بود.

ما باید برویم

هنوز کمی خاک برای کاشتن مانده است

هنوز نوازش دستهایمان

برای رویش زمین کافی نیست.

هنوز باید دلمان بتپد

تا احساس سبز گیاه را

لمس کنیم.

هنوز باغهایی هست

که چشم انتظار ماست

بیا برویم

تا گل آفتابگردان

چند قدم باقیست

بیا طلا درو کنیم

دشت آماده است

بیا مهر را

پهن کنیم

بساط عشق بچینیم

کمی آن طرفتر

بوی نان می آید.

نگاه کن

عشق پیوند خورده با

 شاخه هلو

نگاه کن دلش را گره می زند با ریشه درخت

حالا نوبت ماست

بیا برویم درصف سبز گیاه

بایستیم

نوبتمان که رسید

دست در گردن احساس بیندازیم

عکس بگیریم

کفش دوزکها را روانه کنیم

طراوت را بو کنیم

و دل بسپاریم

به رویش دوباره زمین

نگاه کن